قوله تعالى: و یسْئلونک عنْ ذی الْقرْنیْن قلْ سأتْلوا علیْکمْ منْه ذکْرا بیان قصه ذو القرنین دلیلى است واضح و برهانى صادق بر صحت نبوت و رسالت محمد عربى (ص). با آنک مردى بود امى، نادبیر، هرگز بهیچ کتاب نرفته و معلمى را نادیده و کتابى ناخوانده و از کس نشنیده، خبر مىداد از قصه پیشینیان و آئین رفتگان و سیرت و سرگذشت ایشان هم بر آن قاعده و بر آن نسق که اهل کتاب در کتاب خوانده بودند و در صحف نبشته دیدند، بى هیچ زیادت و نقصان و بى تفاوت و اختلاف در آن، پس هر که توفیق یافت حقیقت صدق وى بتعریف حق بشناخت و بر مرکب سعادت ببساط قربت رسید، و هر که در وهده خذلان افتاد دیده وى را میل حرمان کشیدند تا بجمال نبوت مصطفى (ص) بینا نگشت و دل وى را قفل نومیدى بر زدند تا حق در نیافت، آرى کاریست رفته و بوده و قسمتى نه فزوده و نه کاسته، مبادا که لباس عاریتى دارى و نمىدانى، مبادا که عمر میگذارى زیر مکر نهانى، آه از پاى بندى نهانى، فغان از حسرت جاودانى.
إنا مکنا له فی الْأرْض ذو القرنین را تمکین دادیم در زمین تا مشارق و مغارب زیر قدم خود آورد و اطراف زمین بآسانى در نوشت در بر و بحر روان چنانک خود خواست گرد عالم گردان، اشارتست که ما اهل معرفت را و جوانمردان حضرت را در اطراف مملکت ممکن گردانیم و در کرامت بر ایشان گشائیم و همه جهان ایشان را مسخر گردانیم تا بتیسیر الهى و تأیید ربانى اگر خواهند بیک شب بادیه درنوردند و دریا باز برند و از بعضى کارهاى غیبى نشان باز دهند.
چنانک حکایت کنند از عبد الله مبارک: گفتا روز ترویه شبانگاه بدلم در آمد که فردا روز بازار دوستان است و موسم حاجیان که بعرفات بایستند و با خداوند هفت آسمان و هفت زمین مناجات کنند، من که ازین حال محروم ماندهام بارى در خانه چرا نشینم؟ خیزم بصحرا روم و از محرومى خویش بالله تعالى زارم، گفتا بصحرا بیرون رفتم و گوشهاى اختیار کردم و با خود مىگفتم اى عاجز کى بود که چنان گردى که هر جا که مرادت بود قدم آنجا نهى؟ درین اندیشه بودم که زنى مىآمد میان بسته، بسان سیاحان عصائى بدست گرفته، چون مرا دید گفت: یا عبد الله دوستان چون از خانه بیرون آیند هم بر در خانه منزل نکنند تو چرا منزل کردهاى؟
درین ره گرم رو مى باش تا از روى نادانى
مگر نندیشیا هرگز که این ره را کران بینى
گفتم اى زن تو از کجا مىآیى و منزلگاهت کجا خواهد بود؟ گفتا از وطن خود مىآیم و منزلگاهم خانه کعبه است، گفتم از خانه کى بیرون آمدهاى؟ گفت امشب نماز خفتن به سپیجاب کردهام و سنت بلب جیحون گزاردهام و وتر به مکه خواهم گزارد، گفتم اى خواهر چون بدان مقام معظم مقدس رسى مرا بدعا یاد دار، گفت یا عبد الله موافقت کن، گفتم همت من موافقت مىکند لکن تن مرا این محل نیست، گفت یا عبد الله دوستان را همت بسنده بود، خیز تا رویم، برخاستند و روى براه نهادند، عبد الله گفت همى رفتم و چنان مىپنداشتم که زمین در زیر قدم من مىنوردند، گفتا در ساعت چشمهاى آب دیدم، گفت غسلى برآر، غسلى برآوردم، ساعتى دیگر بود صحرایى فراخ دیدم، گفت یا عبد الله صحراء قیامت یاد کن و حاجتى که دارى از الله تعالى بخواه چنان کردم، ساعتى دیگر بود خانه کعبه دیدم و من چنان متحیر بودم که ندانستم که آن کعبه است، از آنجا بموضعى دیگر شدم، گفت اینجا بیاساى و لختى نماز کن که مقامى بزرگوارست، چند رکعت نماز کردم، از آنجا فراتر شدم، کوهى عظیم دیدم، بر سر آن کوه شدم خلقى عظیم دیدم، گفتم این چه جاى است و این قوم چه قومند؟ گفت نمیدانى اینان حاجیانند که بر مروه ایستادهاند و دعا مىگویند و تو بر کوه صفایى، گفتم ما نیز آنجا رویم، گفت نه اینجا بنشین که ما آنچه بایست کرد کردیم، آن گه گفت اى عبد الله آن چشمه که بدان غسل آوردى سر بادیه بود و آن صحرا که آنجا بایستادى زمین عرفات بود و آن خانه که دست برو نهادى خانه کعبه بود، چون این سخن بشنیدم از هیبت بلرزیدم و بىهوش شدم، چون بهوش بازآمدم در خود تعجب همىکردم، گفت اى عبد الله چه تعجب میکنى بآنک بساعتى چند از مرو به مکه آمدى؟! آن کس که از مرو بمکه بساعتى بیاید او را بحقیقت باعرفات و خانه چه کار، چنان به که آن دوستان که بعرفات ایستند پیش عرش ایستند، و ایشان که گرد خانه طواف مىکنند گرد عرش طواف کنند:
ارى الحجاج یزجون المطایا
و ها انا ذا مطایا الشوق ازجى
اذا ما کعبة الرحمن حجت
فوجهک قبلتى و الیک حجى
آن گه مرا با خود بغارى درآورد، جوانى را دیدم خوب روى لکن ضعیف و نحیف گشته و آن پسر وى بود، برخاست و مادر را در کنار گرفت و مر او را بنواخت، پس روى بر روى مادر نهاد و چشم پر آب کرد، مادر گفت چرا مىگریى؟ گفت شبى دلم تنگ شد گفتم الهى تا کى در بند واسطه باشم، مرا ازین واسطهها برهان، هاتفى آواز داد که واسطه تو تویى، از خود بیرون آى اگر ما را میخواهى، اکنون اى مادر من کارک خویش ساختهام و بر شرف رفتنم، نگر کار من بسازى و مرا بخاک تسلیم کنى و مرا دعا گویى مگر ببرکت دعاى تو الله تعالى بر من رحمت کند، پس از آن جوان دیگر باره روى بر روى مادر نهاد و جان تسلیم کرد.
گفتا کار آن جوان بساختم و او را دفن کردم و آن پیر زن بر سر خاک وى مجاور نشست، گفت اى عبد الله اگر وقتى باز آیى ما را هم اینجا طلب کن، ور مرا نه بینى خاک من همین جا بود، مرا زیارت کن.
در بعضى آثار نقل کردهاند که ذو القرنین پس از آنک اهل مشارق و مغارب دیده بود و از آن پس که سد یاجوج و ماجوج ساخته بود، هم چنان روى نهاد در شهرها همىگشت و قوم قوم را دعوت همىکرد تا بقومى رسید که همه هم رنگ و هم سان بودند، در سیرت و طریقت پسندیده و در اخلاق و اعمال شایسته، بر یکدیگر مهربان و کلمه ایشان یکسان، نه قاضى شان بکار بود نه داور، همه بر یکدیگر مشفق چون پدر و برادر، نه یکى درویش و یکى توانگر یا یکى شریف و یکى وضیع، بلکه همه یکسان بودند و برابر، در طبعشان جنگ نه، در گفتشان فحش نه، در کردشان زشت نه و در میان ایشان بد خوى و جلف و جافى نه، عمرهاشان دراز اما املشان کوتاه بود که بر در خانههاى خود گورها کنده بودند تا پیوسته در آن مىنگرند و ساز مرگ مىسازند، و سراى هاى ایشان را در نبود، ذو القرنین چون ایشان را بدید در کار ایشان خیره بماند!! گفت اى قوم شما چه قومید که در بر و بحر و شرق و غرب بگشتم مثل شما قوم ندیدم و چنانک سیرت شما هیچ سیرت نه پسندیدم، مرا خبر کنید از کار و حال خویش و هر چه پرسم مرا جواب دهید ببیان خویش، چیست این که بر در سرایهاى خویش گورهاى خود کندهاید؟! گفتند تا پیوسته مرگ بیاد داریم و چون ما را بازگشت آنجا خواهد بود دل بر آن نهیم. بگفت چونست که بر در سرایهاى شما در نیست و حجاب و بند و قفل نیست؟ گفتند زیرا که در میان ما جز امین و مومن نیست، و هیچکس را از کسى ترس و بیم نیست.
گفت چونست که در میان شما امیر و قاضى نیست؟ گفتند از بهر آنک در طبع ما جنگ و ظلم نیست تا حاجت بشحنه و امیر و قاضى بود و کس را با کس خصومت نیست تا حاجت بقاضى و حاکم بود. گفت این موافقت شما بظاهر و نزدیکى دلهاى شما بباطن از کجا خاسته است؟ گفتند غل و حسد و بغض و عداوت از دل بیرون کردیم تا موافق یکدیگر گشتیم و دوست یکدیگر شدیم.
گفت چونست که شما را عمرها دادند دراز و دیگران را کوتاه؟ گفتند از آن که بحق کوشیم و حق گوئیم و از حق در نگذریم و بعدل و راستى زندگانى کنیم. گفت چونست که شما را بروزگار آفات نرسد چنانک بمردمان میرسد؟ گفتند از آن که در هر چه پیش آید جز خداى را بپشتى نگیریم و عمل که کنیم بانوا و نجوم نکنیم.
ذو القرنین گفت خبر کنید مرا از پدران و گذشتگان خویش که هم برین سیرت زندگانى کردند؟ یا خود شما چنیناید؟ گفتند آرى پدران خود را چنین یافتیم و برین سیرت دیدیم، پیوسته درویشان را نواختندى و خستگان را تیمار داشتندى و عاجزان را دست گرفتندى و جانیان را عفو کردندى و پاداش بدى نیکى کردندى، امانت گزاردندى و رحم پیوستندى، نماز بوقت خویش گزاردندى و بوفاء عهدها باز آمدندى تا رب العزه ایشان را بصلاح و سداد بداشت و بنام نیکو از دنیا بیرون برد و ما را بجاى ایشان نشاند.
أ فحسب الذین کفروا الآیة.. از اینجا تا آخر سوره وصف الحال و ذکر سرانجام دو گروه است: گروهى بیگانگان که آیات عجایب حکمت حق شنیدند و بدایع اسرار فطرت وى در کار موسى و خضر و در بیان قصه ذو القرنین و آن را منکر شدند، نه سمع صواب شنو داشتند نه دیده عبرت بین نه دل روشن، تا حق تعالى را دریافتندى و پیغام را تصدیق کردندى، نه توفیق رفیق بود و نه هدایت را عنایت بود لا جرم حاصل کار ایشان و سرانجام روزگار ایشان این بود که رب العالمین گفت: إنا أعْتدْنا جهنم للْکافرین نزلا... ضل سعْیهمْ فی الْحیاة الدنْیا و همْ یحْسبون أنهمْ یحْسنون صنْعا توجه علیهم التکلیف و لکن لم یساعدهم التوفیق و التعریف و کانوا کما قیل:
احسنت ظنک بالایام اذ حسنت
و لم تخف سوء ما یأتى به القدر
و سالمتک اللیالى فاعتبرت بها
و عند صفو اللیالى یحدث الکدر
گروهى دیگر مومنانند که عجائب آیات حکمت و رایات قدرت حق از روى عنایت و هدایت بر دلهاى ایشان کشف کردند آن را بجان و دل پذیرفتند و گردن نهادند و حلقه بندگى در گوش فرمان کردند تا رب العزه ایشان را تشریف داد و باین اکرام و اعزاز مخصوص گردانید که: إن الذین آمنوا و عملوا الصالحات کانتْ لهمْ جنات الْفرْدوْس نزلا لهم جنان معجلة سرا بسر و جنان موجلة جهرا بجهر، الیوم جنان الوصل و غدا جنان الفضل، الیوم جنان العرفان و غدا جنان الرضوان میگوید مومنان و نیک مردان فردا که در بهشت آیند ایشان را بمنزل خاص فرود آرند و هم در وقت ایشان را نزل دهند، نبینى کسى که مهمان عزیز بوى فرو آید تا آن گه که با وى نشیند و خلوت سازد نخست او را نزلى فرماید، همچنین رب العالمین در ابتداء آیت حدیث نزل کرد و ذکر لقا و رویت بآخر آیات برد که: فمنْ کان یرْجوا لقاء ربه الآیة... جاى دیگر بیان کرد که آن نزل چیست: و لکمْ فیها ما تشْتهی أنْفسکمْ و لکمْ فیها ما تدعون هر چه آرزو کنید در آن بهشت یابید و هر چه خواهید و جویید بینید، آن گه گفت: نزلا منْ غفور رحیم نزلى است این از خدایى آمرزنده بخشاینده، بمغفرت و رحمت خود داد نه بکردار بنده.
باش اى جوانمرد تا این بساط لعب و لهو در نوردد و صفت حدثان در گور از تو پاک کند، و هیکل ترا صدره ابد پوشاند و در فضاى ربوبیت بى زحمت فنا، حقایق یحبهمْ و یحبونه بر تو کشف کند و بى عناء تعبد در جنات فردوس توقیعات: على الْحی الذی لا یموت روان کند، و از بهر رعایت دل تو و ستر کار تو عتاب تو خود کند و شکایت تو با تو خود گوید: ما منکم من احد الا و یکلمه ربه لیس بینه و بین الله ترجمان، و یقول الجلیل جل جلاله عبدى کیف کنت لک ربا بنده من راه بندگى از خاشاک اغیار پاکست بى زحمت اغیار امروز با ما بگو که من ترا چگونه پروردگارى بودم، چگونه خداوندى بودم؟ این همه عنایت و کرامت نه حق بنده است بر خداى که بنده را بر خداى تعالى جل جلاله هیچ حق نیست، بلکه حق تعالى کرم خویش است که میگزارد و هرگز روا نبود که کرم او بنهایت رسد.
فمنْ کان یرْجوا لقاء ربه فلْیعْملْ عملا صالحا قال سهل بن عبد الله: العمل الصالح المقید بالسنة. و قیل العمل الصالح الذى لیس للنفس الیه التفات و لا به طلب ثواب و جزاء. و قیل العمل الصالح ها هنا اعتقاد جواز الرویة و انتظار وقتئذ، هر که بدیدار الله تعالى طمع دارد تا در دل اعتقاد کند که الله تعالى جل جلاله و عز کبریاوه دیدنى است دیدارى عیانى و رازى نهانى و مهرى جاودانى، هر که دیدار الله تعالى طلبد او را میعاد است که روزى بدان رسد، من کان یرجو لقاء الله فان اجل الله لآت، بزرگ چیزى بیوسید و عظیم امیدى داشت و همت وى بلند جایى رسید که دیدار خداى تعالى جل جلاله بیوسید، اگر این امید نبودى بهشت بدین خوشى چه ارزیدى، و اگر این وعده دیدار نبودى رهى را خدمت از دل کى خیزیدى، هر کس را مرادى پیش و وى بر پى، عارف منتظر است تا دیدار کى، همه خلق بر زندگانى عاشقند و مرگ بر ایشان دشوار، عارف بمرگ مىشتابد باومید دیدار:
چه باشد گر خورى یک سال تیمار
چو بینى دوست را یک روز دیدار